- بله، مطمئنم. هر روز سر ساعت.
- خلیل، نکنه ایندفعه هم اشتباه کرده باشی! ایندفعه دیگه بار آخره ها!
- خوب امتحان کنین. با من بیاین تا از بالای تپهی مقابلِ روستا زیر نظر بگیریمش.
- لازم نیست تو برای من تعیین تکلیف کنی. فردا صبح رأس شش همینجا حاضر باش.
سردی هوا را میشد از دستهای قرمز شدهی جاسم که روی ماشه قفل شده بود احساس کرد. فرمانده و جاسم لباس نظامی به تن داشتند و فقط خلیل بود که لباس محلی پوشیده بود.
احمد فرمانده گروه که فکر میکرد امروز شکار خوبی داشته باشد مدام به ساعتش نگاه میکرد.
- الان دیگه باید پیداش بشه. ساعت شش و نیمه.
خلیل درحالی که به فرمانده نگاه میکرد با لکنت گفت و به انتهای جاده خاکی روستا خیره شد.
یک سایه ظاهر شد. نه! یکی نبود. یک سایهی بزرگ و یک سایهی کوچک. سایهها هرلحظه بزرگتر میشدند. کمکم چهرههایشان ظاهر شد. فرمانده درحالی که دوربین شکاری را روی چشمهایش گرفته بود به تک تیر انداز گفت :
- خودشه! طبق عکس، مهدی پاکدل، فرمانده گروهان، دشمن سرسخت من. خوب گیرت انداختم. جاسم آمادهباش تا بهت بگم.
جاسم از چشمی تفنگش مهدی را زیر نظر داشت. و مهدی آرام آرام درحالی که کوزه خالی را در یک دستش گرفته بود و دست لطیف و کوچک دخترک در دست دیگرش بود به سمت چشمه قدم بر می داشت. دخترک با مهدی حرف میزد و چیزی که توی دستش داشت به مهدی نشان میداد. معلوم نبود چی میگوید و چه در دست دارد.
...
مهدی به لب چشمه رسید. دخترک را بلند کرد و گذاشت روی تخته سنگی که کنار چشمه بود. حالا دیگر آن بچّهی کوچک، همقدّ مهدی شده بود. مهدی کوزه را برداشت و به درون چشمه زد تا پر شد. بلند شد و کوزه را گذاشت روی تخته سنگ.
- جاسم، نشونه گرفتی؟
- قربان، اون بچّه جلوی دیدم رو گرفته!
- لعنتی! مهمّ نیست. اسلحهات رو بگذار روی رگبار.
- قربان! ولی ...
مهدی دختر رو بغل کرد که بگذارد روی زمین. دختر همچنان چیزی را که توی مشتش داشت به مهدی نشان میداد.
- بزن. همین الان!
ناگهان صدای گلوله تمام دشت را پر کرد. یکی، دوتا، دَه تا، گرد و خاک زیادی بلند شد. فرمانده و بقیّهی گروه از کوه پایین آمدند. آرام و با احتیاط.
...
کمکم گرد و خاک فرو نشست. جنازهی دختربچه همچنان توی آب چشمه می چرخید. آب چشمه به رنگ گل لاله شده بود. جنازه سوراخ سوراخ شدهی مهدی هم کمی آنطرفتر روی زمین افتاده بود.
فرمانده پیکر بیجان مهدی را چرخاند و از توی جیبش دفتر یادداشتی را در آورد.
- درسته. خودشه. بالاخره به درک واصل شد. مهدی پاک دل! جاسم، جنازهی اون دختره رو از آب بیرون بیارین و یه جایی گم و گورش کنین.
- خلیل بیا کمک کن. لعنتی! توی مشتش چیه؟ ...، یه عکس! اِهِ خلیل این که عکس توِه!
خلیل به سرعت به سمت دختر دوید و جنازه را از روی زمین بلند کرد.
- نه! خدای من! گل ناز! دخترم! تو! تو!